نگین انگشتر (روستای گرمه)
ادبی

 

آنچنان محو قصه شده ایم که یادمان رفته سریال تلویزیون را ببینیم ، هر چند می دونیم سریال تلویزیون تکرار میشه اما قصه گرفتن از پدر همیشه ممکن نیست .

- پدر ، ما که در این چند سالی هر وقت رفته ایم ده ، شما ما را در همه ی دهات برای گردش برده ای اسم اردشیر را نشنیده ایم حتی روی سنگ تاریخ قبر ها هم ندیده ایم .مادرت لقب گفت : "کج کلاه خان" و تو از روی کلاه کجش شناختی ، تازه اردشیر زنده بود ولی ما چه طور بفهمیم اردشیر کی بوده؟ حالا که مرده اسم واقعیش را بگو .

- نه فرزندم ، همسر اردشیر هنوز زنده است ویکی از پسر های او در شهر ما زندگی میکنه ، خوبیت نداره اگر من زنده بودم وهمسر 90 ساله اردشیر مرد واگر پسرش هم از شهر ما رفت ، یا ما به جای دیگه رفتیم اونوقت شاید گفتم.اگرم من مردم و نفهمیدید اردشیر که بوده چیزی از دست ندادید غرض عبرت گرفتن است خیال کنید این هم یکی از اون قصه هاییه که خودم می سازم و براتون می گم .

- آخه بابا این واقعیه.

- نه دخترم هیچوقت حکایت ها را نمی توان واقعی واقعی گفت خیلی از مطالب را که شما تاب شنیدنش را نداشتید نگفتم اما اگر تا تعطیلات نوروز صبر کنید به ده که رفتم اگر مادربزرگ صلاح دانست کامل تر براتون می گه واگه دلش خواست اسمش را هم می گه.

 

آتش منقل خل انداخته وسرخی در آن پیدا نیست ، پدر با چوبی آتش را زیر و رو می کند . آتش نیست وهمه خاکستر شده آهی می کشد ومی گوید

-        یک شبی پدر آتش را زیر ورو کرد وخاکستر بود امشب من ، شاید شبی هم شما این داستان را برای فرزندانتان تعریف کنید. نمی دانم آن روز شما دسترسی به هیزم و منقل وباد بزن دارید یا نه.                                                                          - راستی پدر این ابزار را از کجا آورده اید.                                                                         -  از مادرتون تشکر کنید. این باد بزن ساخت دست مرحوم پدر بزرگتان یعنی پدر من است منقل هم یادگار است، هیزم را هم مادرتون از هر جا بوده تهیه کرده چون می دونسته من بعضی وقتا فیلم یاد هندسون می کنه و می خوام خونه دهاتی بشه.

-         بابا متشکرم.

-        منم از شما تشکر می کنم . برید بخوابید که صبح زود باید بلند شید.

 

 

 

 

 

                                                                 زمستان 83

 

و مجددا گریه کرد به سوز . مادرم گفت :

-        این همون پاییه که باش لگد به شکم زنت میزدی حالا مکافاتشو ببین . حلالیت بخواه از زنت شاید لااقل راحت بمیری و از عذاب اون دنیات کم بشه .

اشک پنهای صورت اردشیر را گرفت و گفت ، تو باهاش حرف بزن .

همه حرفهای مادرم و زن اردشیر را نشنیدم . اما آنچه شنیدم این بود که مدرم اصرار میکرد و زن  اردشیر می گفت : اگه خدا بخشید منم می بخشم ، اگه جدم راضی شد منم راضی میشم . تو یکی می دونی چقدر رذل بوده و هست .

بیشتر نشنیدم ، فقط میدونم پس از مدتی طولانی که شاید از یک ساعت هم بیشتر شد همسر اردشیر اومد و گفت :

خیلی برام سخته ، اما ازت گذشتم بلکه اگه منم خطایی داشتم – که حتما داشتم – خداوند ازم بگذره . این بار هم اردشیر اشک میریخت  اما اشک شوق . من را بغل کرد و گفت :

-        آشنایی تو خیر بود . باور نمیکردم زنم حاضر بشه منو ببخشه اما هر کاری کردی راضی شد

گفتم : اردشیر من کاری نکردم ، بزرگواری همسرت ثابت شد ، به شکرانه ، بعد از این به طور جدی با خدای خود عهد محکم ببند که کسی را آزار نکنی بخصوص (( کوچه روشن کن و خانه تاریک کن )) نباشی ، زبونت هنوز تیزه اونو کنترل کن .

اردشیر دو سال بعد از این واقعه زنده بود و ظاهرا مشکلی نداشت . اول زمستان سرما خورد او را بردند بیمارستان  ، آزمایش گرفتند ، سرطان به ریه اش ریشه دوانده بود . اردشیر کم کم آب شد . شاید وزنش که قبل از بیماری حدود 80 کیلو بود نصف شد . دو هفته به نوروز مانده با همه خوبیها و بدیهاش به ابدیت پیوست .

حالا اردشیر هست واعمالش و انشاءالله رضایت همسرش براش مفید باشه .

ا د ا م ه د ا ر د . . .     

 

آن شب دوباره دلم هوای قصه کرده بود . نمیدانم از قصه اردشیر بود یا هر چیز دیگر . از مادر طلب قصه میکنم . سالها بود که قصه نگفته بود یعنی آن حال و هوای همیشه نبود . بعد از مرگ پدر نه مادر پروای قصه گفتن داشت و نه ما دقت و حوصله و شنیدن ، ولی آن شب قصه میخواستم ، مادر به آسانی پذیرفت . نمیدانم به یاد غم ها و رنج های خودش افتاد ؟ به یاد پدر رفت و یا خدا می خواست چشم من را باز کند ، قصه کج کلاه خان را گفت . تمام که شد گفتم :

-        مادر ما که در این حوالی اسم کج کلاه خان نداریم  اون روزها باور میکردم یا فکر میکردم که قصه میگی ، ولی حالا احساس میکنم آن چه میگی قصه نیست ، حکایت وروایت است و شاید خودت هم شاهد بوده ای به من بگو کج کلاه خان لقب کیست ؟

-        مادر ، چرا کنجکاوی میکنی ؟ شاید خوب نباشد ، شاید راضی نباشد .

-        پس مادر قبول داری که قصه نیست ، حالا که قبول داری اسمشم بگو :

-        باشه مادر ، باشه میگم ولی تا این مرد زنده است حق بازگو کردن اسمش را نداری . قول میدی ؟

-        قول میدم .

-        مادر ، کج کلاه خان اردشیره که اگر تو هم اونو نشناسی اون تو را میشناسه . شیرینی و دونک تو را خورده . به تو رونما داده ،با پدرت رفیق بودند و فامیل هم خودش و هم زنش .

مغزم سوت کشید ولی از ملاقات خودم با اردشیر چیزی به مادر نگفتم . کلاه کج اردشیر و دانه های قرمز روی پایش مدام در مغزم دور میزدند . باقیمانده ماه اردیبهشت و خرداد هر روز که به مدرسه میرفتم پسر اردشیر را هم با خودم میبردم و بر میگرداندم و لا اقل هفته ای دو بار به دیدن اردشیر  هم میرفتم .

دانه های پای اردشیر در حال رشد بود ومن موفق نمیشدم او را به شهر بفرستم .

دانه تا نزدیک زانو رسیده و حسابی قرمز شده بود . در آخرین اصرار و التماسی که داشتم گفت :

-        خرمن جو و گندم را که برداشتم میروم .

خرمن برداشته شد . دانه نزدیک کشکک زانو رسیده و بزرگ شده بود . تقریبا به اندازه گردو .

شماره تلفن پسر بزرگش را بدست آوردم و از تنها مخابرات منطقه با او تماس گرفتم که بداد پدرت برس .

اردشیر را به یکی از شهرها بردند . غده را با عمل جراحی بیرون آوردند و برای آزمایش فرستادند تهران. بعد از یک ماه جواب آزمایش آمد . غده بد خیم بود .

با مادر صحبت کردم .

 

-         صالح خوب کردی معلم شدی لابد دیگه نباید مثل من و پدر خدا بیامرزت هر روزی سر شاخه ای باشی و آخرشم دمت به هیج جا بند نباشه . حالا من رفتم یه جایی و مستمری میگیرم،پدرت خدا بیامرز که هیچی تو خیلی کار کردی تونستی درس بخونی.

اردشیردر حال صحبت بود که خانمش ناهار آورد . تخم مرغ نیمرو  ماست و نانی که دست پخت خودشان بود ، حتی روغنی که با آن نیمرو درست کرده بودند روغن گوسفندی بود که خودشان از ماست گوسفند تهیه کرده بودند . بعد از ناهار خواستم بلند شوم که اردشیر گفت :

- صالح تو که درس خوندی ببین دونه های روی پای من چیه ؟ ببین مثل عدسه ، زیر پوستم بازی میکنه نگاه کردم روی ساق پای راستش دانه ای قرمز رنگ به اندازه عدس درشت زیر پوست بود بفهمی نفهمی رگهای خونی اطرافش . یک نگاه به دانه پایش کردم و یک نگاه به کلاه نمدی که به سر داشت ، یک گوشش زیر کلاه بود و یکی بیرون ، کلاهش را کج گذاشته بود . دلم شور زد ، چه ارتباطی بین این کلاه کج و آن دانه روی پای اردشیر بود ؟ آنچه به ذهنم فشار آوردم چیزی دستگیرم نشد ، گفتم :

- اردشیر ، این چیزی نیست ، احتمالا روغن گوسفندی زیاد خوردی و گرمیت کرده . گشنیز بخور خوب میشه . ولی یه سر برو شهر ، هم با بچه هات دیدن میکنی هم دکتر میری . گفت :

- صالح درختای خرما زاییده اند و باید نرشون بذارم اگر نه پسک میشن . بعد از پاک نر کردن درختا میرم.

- خداحافظی کردم و به طرف ده خودمان حرکت کردم . از بچه ها من ویکی دیگر با مادر زندگی میکردیم  بقیه رفته بودند سر خانه زنگی خودشان

  ادامه دارد....

 

امشب با شبهای دیگر فرق میکند ، نمیدانم مادر از کجا منقل و هیزم تهیه کرده و یک منقل آتش آورده داخل هال،

-        مادر این آتش که گلدانها را خراب میکند.

-        نه مادر ، این سوخته و دیگر گاز چندانی ندارد که به گلدانها آسیبی برساند . اگر گفتید شام چی برای شما درست کردم؟

-        هر کدام چیزی میگویند و مادر میگوید ، نه ! من به فکر فرو میروم ، با توجه به آتش و این که پدر گفته بود آن شب مادرش آبگوشت پخته ، گفتم: آبگوشت

-        مادر . ،آفرین دخترم از کجا فهمیدی؟

-        از این آتش ، تو میخواستی صحنه آن شب را برای پدر تجسم کنی.

-        درست فهمیدی دخترم ، تازه پدرت بادبزن هم تهیه کرده ! و بادبزن را نشان میدهد.

-        شام را در محیطی صمیمی میخوریم  آماده میشویم تا ادامه داستان را بشنویم.                                                                                            

پدر چنین ادامه میدهد.

برای خواندن متن کامل شده داستان به ادامه مطلب بروید.



ادامه مطلب ...

 

-        زن گفت ، نمیدونی چی کشیدم در این چند روز ، چار روز پیش یکی از همسایه ها اومد و گفت یک نون قرض بده ، با این که اخلاق شوهرمو میدونسم ، نتونسم بگم نه و یک نون بهش دادم . دم در خونه با اون خیر ندیده به هم رسیدند و نونو تو دسش دید.اومد خونه ، هیچی نگفت اول لیف چار لا را ورداشت و تا میتونس زد . بعدشم افسار خرو – دور از جون شما – به سر من کرد وبردم طویله به اخیه خرم بست . منو روی زمین خوابوند پشکل – دور از حضور شما – به حلق من کرد ، پای نحسشو در دهنم گذاشت ، و مجبورم کرد بخورم ، نیم من پشکل به حلق من کرد سه روز تو طویله بودم و به غیر از من و خود نامردش هیشکه خبر نداشت – خدا جای خودشو داره به خونه حق نشسته – امروز وازم کرد. خدا ازش نگذره ، جدم تلافی کنه ، جده ام زهرا سزا شو بده

-        مادر چرا گریه میکنی ، حالا اون که از این اذیت نمرده ، اگرم مرده بود گریه ات فایده نداشت.

برای خواندن متن کامل شده داستان به ادامه مطلب بروید.



ادامه مطلب ...

 

پدر آتش را با بادبزن باد میزند تا وقتی که هیچ هیزم نسوخته ای در منقل نمی ماند. سینی مخصوص زیر منقل را به اتاق می برم و پدر منقل آتش را می آورد.

اتاق با نور لامپا روشن است و سرخی مخصوص آتش جلوه ای دیگر به فضای اتاق میدهد.گویی آدم میخواهد به درون آن نفوذ کند.

بعضی از حبه های آتش طوری است که هوس میکنی به جای زردآلو آن را برداری و بخوری. به یاد داستان حضرت موسی افتادم و فرعون و منقل آتش و طبق جواهرات!

آتش ازچوبهای مایه دار درست شده و میدانم تا نیمه شب دوام میاورد و به این سادگی خل نمی اندازد و خاکستر نمیشود. به آتش زل میزنم، پدر میگوید:

هان! چه فکر میکنی؟حکایت ما قدیمی ها، حکایت این آتش است و حکایت جوانهای امروزی ، حکایت آتش چوب نخل که شعله ای میکشد و زود خاکستر میشود.

به آسمان نگاه میکنم، هوا دارد کم کم ابر میشود، ابری فراگیر و دانه های ریز برف شروع به بارش میکند.

پدر به من نگاه میکند،نگه کردن عاقل اندر سفیه و من لبخند میزنم که بله حق با شماست پدر. میدانم امشب از آن شبهاست که اگر اصرار کنم میتوانم از پدر یا مادر قصه ای بگیرم. این اخلاق پدر و مادر است. در چنین شبهایی که سیاهی شب را دانه های زیبای برف سفید میکند میشود از والدین قصه گرفت.

شام را در فضایی صمیمی میل میکنیم.مطابق معمول چنین شب هایی شام آبگوشت است. 

کتری و قوری هم برای چای شبانه کنار آتش منقل قرار میگیرد.

پس از صرف شام از پدر میخواهم قصه بگوید . پدر به مادر تعارف میکند و مادر پس از قدری امتناع می پذیرد که قصه بگوید . مادر قصه های زیادی بلد است ، اما قصه (( کج کلاه خان )) چیز دیگری است . بچه ها به اتفاق میخواهیم که مادر قصه کج کلاه خان را برایمان بگوید . دانه های برف رقصان رقصان به زمین میرسند و می توانیم روی هره دیوار رو به رو ببینیم که حدودا یک بند انگشت برف نشسته است.

آتش داخل منقل با همه مایه دار بودنش حدودا نصف شده است .

مادر آهی میکشد و ما همه سکوت میکنیم . نم اشک ، چشمانش را تر میکند و اشکش بفهمی نفهمی در می آید اما حالت گریه به خود نمیگیرد و شروع میکند. 

-اگر پای کج کلاه خان کرمش نیقتاد و مرد من به دین و ایمون و خدا شک میکنم.

- چرا مادر؟

- کج کلاه خان مرد زرنگی بود و روزی حکما 15 ساعت کار می کرد ، وضع مالیش هم خوب بود اما اخلاق سگ داشت – بلا نسبت سگ – با زن و بچه اش خیلی بد رفتاری میکرد ، ما همسایه بودیم با فاصله یک کوچه .

- کدوم کوچه مادر؟

- کارت به فضولی نباشه ، در دهی بود که تو یادت نیست ، تازه میخوای بدونی که چی بشه . اصل قصه را گوش کن .

- چشم مامان دیگه حرف نمیزنم .

- خوب، پس بشنو ، سه روز بود که زن کج کلاه خان از خونه بیرون نیومده بود نمیدونسیم چرا ، بس که اخلاق شوهرش بد بود هیچ کدوم از اهل ده حاضر نبودیم به خونه اش بریم . روز چارم اومد خونه ما خیلی زرد و زار و تکیده شده بود . با پدرت نسبت فامیلی نزدیک داشت . سر درد دل را با پدرتون وا کرد.

- بابا چرا با تو حرف زد و با مامان نگفت ، آخه زن که با زن بهتر میتونه حرف بزنه.

- اولا من فامیلش بودم بعلاوه با شوهرش هم آب بودیم1 و فکر میکرد اگه برا من تعریف کنه شاید بتونم رو اخلاقش اثر بذارم.

- خوب مادر تعریف کن .   

ادامه دارد...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 125 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خبر،عـکس و مطلب از گرمه و دل نوشته و آدرس sooreno.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان